معنی شکاف و ترک
حل جدول
تراک، ترک، چاک، درز، شکافتگی، غاز، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، کاف
شکاف و ترک
قاچ
شکاف
خش، چاک، ترک
ترک
ترک، چاک، تراک
شکاف و ترک، برش خربزه
قاچ
ترک
شکاف
گویش مازندرانی
لغت نامه دهخدا
شکاف. [ش ِ / ش َ] (اِ) چاک و رخنه و شق و ترک و درز و شکافتگی و گسستگی و دریدگی. (از ناظم الاطباء). رخنه و چاک. (برهان). خرّ. عَق ّ. فُجّه. (منتهی الارب). فرجه. چاک. صدع. کاف. دریدگی. فرجه در دیوار و امثال آن. فتق. فلق. ترک. تراک. کفتگی. کافتیدگی. ترکیدگی. غاچ. شکافتگی. شَق ّ. شِق ّ. خرق. درز: از شکاف در؛ از درز در. (یادداشت مؤلف): تا آنکه حق بایستد بر جای خود و بسته شود شکافها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). از آن جانب که بریده بود انثیین او [بوزینه] در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه).
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.
خاقانی.
روضه ٔ آتشین بلارک توست
با وجودی شکاف ناوک توست.
خاقانی.
- شکاف افتادن، رخنه پدید آمدن. دریده شدن. پاره شدن:
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف.
؟
- شکاف خوردن، ترک خوردن. ترک برداشتن. ترکیدن. کفیدن. (یادداشت مؤلف).
- شکاف دادن، شکافتن. کافتن. دریدن و پاره کردن. ترکاندن. (یادداشت مؤلف).
- شکاف قلم، شق. فاق. فرق. جلفه. فتحه. (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است.
|| رخنه و چاک کوه. || غار و مغاره. (از ناظم الاطباء).
- شکاف کوه، سلع [س َ / س ِ]. (منتهی الارب). فالق. لَهِب. لِهب. قُعبه. شقب [ش َ / ش ِ]. شعب [ش َ / ش ِ]. (منتهی الارب): مغاره؛ شکاف در کوه. کهف. غار. (دهار). || کلافه ٔ ابریشم. (از ناظم الاطباء). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. (برهان) (از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری):
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید بلخی (از اسدی).
|| تفرقه: برای ایجاد شکاف در بین دولتها میکوشد» (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از سوراخ فرج یا دُبُر. (یادداشت مؤلف):
برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه ٔ خرد در چله.
عسجدی.
|| گنجه. (فرهنگ فارسی معین). اشکاف. گنجه. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشکاف شود. || (نف مرخم) شکافنده و رخنه کننده و جداکننده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: سینه شکاف، چیزی که سینه را می درد و چاک میزند. ناچخ تیز عمرشکاف، یعنی تبرزین تیزی که رشته ٔ زندگانی می درد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب بمعنی شکافنده آید، چون: خاراشکاف. کوه شکاف. گورشکاف. (فرهنگ فارسی معین). شکافنده. (انجمن آرا) (از برهان). به معنی نعت فاعلی در ترکیب، چون: دل شکاف. موشکاف. کوه شکاف. سندان شکاف. (یادداشت مؤلف).
- آهن شکاف، که آهن را بشکافد و سوراخ کند:
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرسای و آهن شکاف.
نظامی.
- پهلوشکاف، که پهلوی کسی یا حیوانی را بدرد:
به مقراضه ٔتیر پهلوشکاف
بسی آهو افکند با نافه ناف.
نظامی.
چو فردا علم برکشد بر مصاف
خورد شربت تیغ پهلوشکاف.
نظامی.
- خاراشکاف، که سنگ سخت خارا را بشکند و پاره کند:
ز خاریدن کوس خاراشکاف.
نظامی.
- خفتان شکاف، که زره را بدرد:
سنان سر خشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه ٔ پشت و ناف.
نظامی.
- دل شکاف، شکافنده ٔ دل. که دل را بدرد:
بزد هر دو را نیزه ٔ دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف.
اسدی (از جهانگیری).
- زَهره شکاف، که زهره ٔ کسان را بشکافد و بدرد:
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرّید زهره بپیچیدناف.
نظامی.
- گردون شکاف، که آسمان را بدرد و بشکافد:
غریویدن کوس گردون شکاف.
نظامی.
- مغفرشکاف، که زره و کلاه خود را بدرد:
که کشورگشایان مغفرشکاف...
(بوستان).
ترک
ترک. [ت َ رَ] (اِ) خندقی را گویند که بر دور حصار و باغ و قلعه و امثال آن بکنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء):
قدرت تست باغبان ربع زمینش مزرعی
فیض بحور سبعه را ساخته گرد او ترک.
خواجه عمید لویکی (از فرهنگ جهانگیری). || بمعنی رخنه و تراک باشد. (برهان). رخنه و شکاف. (ناظم الاطباء). شکستگی بی انفصال در چینی و شیشه و دیوار و سقف و جز اینها و با خوردن و برداشتن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">l50knaps/>) _rb>- _ (امثال:
کاسه ٔ آسمان ترک دارد، کنایه از آن است که هیچکس و هیچ چیز، منزه و بی عیب مطلق نیست، نظیر:
همه حمال عیب خویشتنیم
طعنه بر عیب دیگران چه زنیم.
سعدی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1183 وج 4 ص 1996 شود.
- ترک خوردگی، ترک و شکاف برداشتن چیزی.
- ترک خوردن، شکاف و شکستگی بی انفصال برداشتن. شکافته شدن سقف یا دیوار یا ظرفی سفالین.
- ترک خورده، که شکاف و ترک برداشته باشد. که شکستگی بی انفصال در آن پدید آمده باشد.
- ترک دادن، شکاف دادن. شکافی بی انفصال.
- ترک دار، ترک خورده. که ترک خوردگی داشته باشد چون کاسه ای یا دیواری ترک دار.
- ترک داشتن، شکاف و ترک خوردگی داشتن:
در زمانه مجوی مرد درست
کاسه ٔ آسمان ترک دارد.
(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ترک شدن، کنایه ازشدت ترس و به شدت ترسیدن. ناگهان مردن بسبب بیم بسیار. از شدت ترس مردن: زهره اش ترکید و بمرد.
|| صدای رعد و هر صدا و آوازی که از شکستن و ترکیدن چیزی آید. (برهان). تراک و صدا و آوازی که از شکستن و ترکیدن چیزی آید و صدای رعد. (ناظم الاطباء). اسم صوت از ترکیدن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || حلوایی که از قند و نشاسته و تخم ریحان پزند. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از تر + ک (پسوند پدید آورنده ٔ اسم ازصفت) ترحلوایی در آذربایجان. (ارمغان سال 12 شماره ٔ7 «کاف » بقلم کسروی). و در گیلان هم معمول است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). ترحلوا، قسمی حلوا که آنرا از آرد برنج و زعفران و شکر کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
تخم ریحان این ترک برده ست
از دلم غصه ٔ خط دلبر.
بسحاق اطعمه.
از مشک و قند و روغن و بادام و تخمکان
این رمز بر ترک بخطی تر نوشته اند.
بسحاق اطعمه.
|| مصغرتر هم هست که نقیض خشک است (برهان). مصغرتر، نقیض خشک یعنی کمی تر. (ناظم الاطباء). || دختر بکرو دوشیزه را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). دوشیزه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). دختر دوشیزه. (انجمن آرا) (آنندراج).
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
شکافتن
شکافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خاراشکاف، کوهشکاف،
(اسم) ‹اشکاف، کاف› چاک، رخنه، درز، تراک،
(اسم) [قدیمی] کلاف ابریشم: شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف / مه و خور است همانا به باغ در صراف (ابوالمؤید بلخی: شاعران بیدیوان: ۵۹)،
مترادف و متضاد زبان فارسی
تراک، ترک، چاک، درز، شکافتگی، غاز، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شعاب، شقاق، منفذ، کهف، تفرقه
معادل ابجد
1027